آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

تولد آرشی

یه تولد جا مونده بود تولد گروهی بچه های نی نی سایت، تو پاسداران بود ، خوش گذشت آرش اصلا اذیت نکرد فقط یکی از بچه ها گازش گرفت که خیلی بچم گریه کرد دست همه بابت برگذاری این مراسم درد نکنه اینم چند تاعکس ار اون روز ...
26 دی 1391

روز تولد آرش

عزیزم امروز روز تولدته 91/10/10، الان ساعت 5:45 صبحه و شما دو سال پیش  در چبنین روزی تا 2 ساعت دیگه بدنیا میایی،  عشقم دو سال پیش تو یه همچین شب زمستونی مامانی و بابایی تا صبح بیدار موندن و لحظه شماری میکردن برای دیدنت ، عمرم زندگیمون با تو یه رنگ و بوی دیگه گرفته ، شاید اگه اغراق نباشه بیشتر وقت مامانی رو در روز به خودت اختصاص دادی، ولی خدا رو شاکریم که تو هستی تا ما هم عشقمون رو با تو قسمت کنیم، عزیزم تولدت مبارک اینم شعری که عشقشم تو روز تولدت برات مینویسم، مامانی عاشق خوانندش هست، خواننده این آهنگ مرحوم محمد نوری هستش که چند سالی هست به رحمت خدا رفته چو گلها سراپا نشاط و شوری تولّدت مبارک تو...
10 دی 1391

بیست و چهار ماهگی آرشی

عزیزم یک هفته هستش که سوره کوثر هم یاد گرفته ، البته فقط آخراش رو میگه امروز یعنی دوم دی ماه هم رفتیم آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردیم، خیلی بلند شده بود البته زیاد هم نزاشتم کوتاه کنه بعدا میام عکسهاش رو میزارم ،
2 دی 1391

بیست و چهار ماهگی آرشی

عزیز ما دیگه تو مرز دوسالگی هست امسال میخوایم یه تولد برفی بگیریم مامانی چند ماهه در تدارک کارهای تم تولد آرشی هستش و بابایی هم حسابی کلافه کردیم پسملی ماشاالله بلبل زبون شده همش در حال حرف زدن فقط وقتی خوابه صداش نمیاد یکسره داره شعر میخونه ، مشماره، بازی میکنه و سی دی نگاه میکنه فقط کافی یک سی دی جدید بزاریم چنان محو دیدن سی دی میشی که پلک هم نمی زنی جدیدا خیلی به کتاب علاقه داری ، کتاب میاری میدی دست بابا امیر، حتما هم باید بابا امیر بخونه هر چی میگم مامانی فایده ای نداره وقتی دلت بخواد بابا بخونه باید بخونه این ماه شروع کردی به چَیه گفتن کلمات، باز رو میگی بسته،بسته رو میگی باز پایین و بالا رو هم برعکس میگی، میایی جلوی پ...
1 دی 1391

بیست و سه ماهگی آرشی

مامانی سه روز مونده بود که وارد بیست و سه ماهگی بشی مامانی و آرشی رفتیم تهران خونه عزیز تا آرشی رو از شیر بگیریم شیری که بیست و سه ماه خوردی و آرشی و مامانی رو به شدت بهم وابسته کرده بود ، اینقدر برای خودم سخت بود که نگو ، ولی بالاخره باید این کارو میکردیم از دو هفته قبلش رفته بودیم تو کار از شیر گرفتن و تو روز بهت کمتر شیر میدادم تا اینکه شیر روزت تقریبا قطع شده بود و بعدش که اومدیم تهران عزیز صبرزرد گرفته بود و منم زدم و منتظر شدیم که آقا شیر بخواد وقتی اومد سمتش و گفتی تلخه  نخوردی و رفتی تا شب خیلی مشکلی نداشتیم ولی شب به هیچ وجه آروم نمی گرفتی و نمی خوابیدی خیلی گریه کردی ، کلی سی دی برات گذاشتیم تا ساعت دو و نیم خوابیدی ، ولی...
15 آبان 1391