آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

هجده ماهگی و اومدن امیر مهدی به خونه ما

امیر مهدی و خاله ساحل از دوستای نی نی سایتی مامانی اومدن خونه ما ، ماشاالله امیر مهدی اینقدر قشنگ حرف میزد که مامانی کلی ذوق کرده بود، تا اومد خونمون ، تو اتاق آرشی کتابها رو تو قفسه دید و گفت کتاب ،امیر مهدی خیلی کتاب دوست داره اینم چند تا عکس از اون روز ...
19 تير 1391

هجده ماهگی آرش

عزیزم مامان ، عشق مامان ، خیلی دوست دارم ، پسر من خیلی آقایی، نسبت به بچه های دیگه خیلی آروم تری و مامانی رو اذیت نمی کنی ، بابا امیر هم خیلی دوست داره همش برات صدقه میده که خدا از بلاها حفظت کنه انشاالله که بلا از همه بچه ها دور باشه شعر خوندن رو هم خیلی دوست داری وقتی میزارمت روی تاب شعر تاب تاب عباسی رو میخونی البته این مدلی تاب تاب عبادی اودا منو اندازی بقیش رو هم فقط ریتم شعر رو رعایت میکنی دیگه معلوم نیست چی میگی شمارش اعداد هم یاد گرفتی من میگم یک تو میگی دو ، سه من میگم سه تو میگی چار ، پج بازی هایی مثل جورچینهات رو خیلی خوب سر جاش میزاری ، یه بازی هم داری که باید شکل ها رو سر جاش بزاری همه رو انجام میدی کت...
10 تير 1391

هفده ماهگی آرشی

سفر تهران: بابایی و آرشی خونه مامانی   امیر رضا پسر دایی آرشی و آرشی ( اینجا امیر رضا 6 سالش تموم شد و براش تولد گرفته بودیم)   پارسا جون و آرشی ، خونه عمو حجت   خونه خاله سمیه رها خانم و سارا کوچولو و آرشی اینم رها خانم و آرشی   ...
6 خرداد 1391

شانزده ماهگی آرشی

ارشی عزیز ما شانزده ماهه شد و داره روز به روز بزرگتر و عاقل تر میشه ، الان وقتی بهش حرفی میزنیم میفهمه، ولی عاشق شیر خوردنی ، دیگه مامانی هلاک شده از دستت ، آرشی ما وقتی ازت میپرسم پیشی میگه : میگی مَووووووو گاوه میگه :  موووووو مرغه میگه : قُدقُدقُداااااا ببعی میگه: بَ بَ هاپو میگه: هاپ بلدی بگی آبِ ، سنگ، ماما ، بابا ، عاشق آهنگ ملودی هستی تا ملودی مزاریم بلند میشی نانای میکنی، تا میریم تو ماشین میشینیم به ضبط ماشین اشاره میکنی و میگی نانای، بابایی هم ضبط رو روشن میکنه اینم چند تا عکس از شانزده ماهگی ارشی     ...
18 ارديبهشت 1391

پانزده ماهگی آرش و عید نوروز و سفر شمال

عزیز دلم عید نوروز سال 1391 شما پانزده ماهه هستی این دومین سال نویی بود که آرشی ما کنارمون هست قربونش برم ، ما امسال عید رفتیم شمال ویلای بابا عباس نزدیکی شهر آمل همراه با خاله لیلا و خاله حمیده ، خیلی بهمون خوش گذشت شما هم اصلا ما رو اذیت نکردی و پسر گلی بودی، یه روز رفتیم محموداباد ماهی خریدیم یه روز هم رفتیم جنگلای آمل خیلی خوش گذشت فقط یکم هوا سرد بود. اینم چند تا عکس از سفر شمال   آرشی و خاله حمیده در جنگلهای آمل   عاطفه جون دختر خاله آرشی   مامان مصی و خاله لیلا   اینجا هم تو راه رفتن با آمل هستیم   ارشی در حال خوردن ساندویچ ...
3 فروردين 1391

پانزده ماهگی آرش

خوشگل مامان پانزده ماهگی دیگه شروع کردی به حرف زدن ولی خیلی نه بهت میگم ببعی میگه میگی به به ، دنبه داری نه نه ، پس چرا میگی نه نه ، هر چی هم میگیم به به به خرجت نمیره باز میگی نه نه کلاغ پر هم بلدی، میگم کلاغ میگی بر ، گنجشک بر ، آرش بر ، بقیه شعر رو من میخونم و تو هم دست میزنی بابایی دو روز ماموریت رفته بود تهران ، ما هم با خاله مژگان و کیانا و عمو محسن و خانم دوستش و آیناز دخترش و مامانی و آرشی رفتیم کلوپ پاندا ، خیلی خوش گذشت ، بعدش هم عمو محسن ما رو به پیتزا دعوت کرد و خیلی شب خوبی بود اینم چند تا عکس از اون شب     ...
12 اسفند 1390