آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

زردی

عزیزم روز سوم تولدت رفتیم برای ویزیت دکتر و آزمایش غربالگرد ، وقتی رفتیم بیمارستان گفتن دکتر هنوز نیومده و باید صبر کنید تا ساعت 11 موندیم بیمارستان ، وقتی دکتر تو رو دید گفت زردی داری و باید آزمایش بدی ، نمی دونی چه حالی شدم ، بردیم برای آزمایش از کف پات خون گرفتن و جوابشو سریع بهمون دادن و بعله زردی داشتی ، بیلی روبینت 14.5 بود ولی چون بدنت خیلی زرد بود بیمارستان نگهت داشتن ، بابایی هم برگشته بود مشهد ، عزیز و آقاجون برگشتن خونه و مامانی موند و آرشی ، اینگار بیمارستان دور سرم میچرخید ، خیلی ناراحت بودم ، بعد ازظهر خاله لیلا و عزیز اومدن برام وسایل آوردن ، اونموقع روژین کوچولو تو دل خاله لیلا بود با این حال موند پیش مامانی تو بیمارستان ، ای...
13 دی 1389

روز بدنیا اومدن آرش جون

عزیزم دیگه انتظار به سر اومد و شما اومدی پیش ما ساعت 5 صبح لباس پوشيديم و آماده شديم تا بريم بيمارستان لاله و كارهاي اوليه رو انجام بديم تا خانم دكتر صافي ساعت 7:30 بياد و عمل رو انجام بده ، ما ميخواستيم كه تاريخ تولد شما 10.10 بشه، ضبح كه رفتيم بيمارستان ، خانم پرستار كه معاينه كرد گفت كه شما داري دنيا ميايي ، و زنگ زد به دكترم كه سريعتر بياد بيمارستان، تو اين فاصله از ماماني آزمايش خون گرفتن و ضربان قلب شما رو چك كردن و بهم سوند وصل كردن و كلا كارهاي اوليه زايمان رو انجام دادن و ماماني و ساعت 7:30 بردن تو اتاق زايمان و ساعت 7:45 شما دنيا اومدي ولي چون ماماني بيهوشي كامل بود شما رو تو اتاق زايمان نديد وقتي بهوش اومدم البته خيلي سخت بود ب...
10 دی 1389

شمارش معکوس روزهای مانده به تولد

آرشم دیگه دارم به روزهای آخر بارداری نزدیک میشم و چیزی نمونده که تو رو در آغوش بگیرم امروز چهارشنبه هشتم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه  هستش و فقط فقط دو روز مونده که روی ماهتو ببنیم دلم داره برای دیدنت پر میکشه نمی دونم چطوری احساسم رو بیان کنم ولی عاشقانه منتظر لحظه دیدارمون هستم میدونم شما اون لحظه رو هیچ وقت بیاد نمی یاری و من هم هیچ وقت از یادم نمی ره نی نی من یعنی تو شبیه کی هستی ؟ امیدوارم که سالم و سلامت باشی عزیزم بابا امیر امشب ساعت 11:30 میاد تهران تا برای زایمان در کنار ما باشه ، خیلی نگران بودیم که نکنه شما زودتر دنیا بیایی و بابایی تهران نباشه ، خدا رو شکر این اتفاق نیوفتاد عزیزم مامانی و بابایی دوست دارن خیلی ...
8 دی 1389

انتخاب اسم

عزیزم م بالاخره اسم شما رو انتخاب کردیم بابایی خیلی تو انتخاب اسم شما وسواس به خرج داد میخواست اسمی باشه که ایرانی باشه ، اصیل باشه ، با کلمه آ شروع بشه ، و کوتاه باشه چون میگه فامیلیمون دو سیلابه بهتره که اسم شما تک سیلاب و کوتاه باشه تا قشنگ تر باشه ما اسم آرش رو برات انتخاب کردیم آرَش یک نام پسرانه ایرانی به معنی آذرخش است و در حقیقت مخفف آذرخش است .آرش همان آرش کمانگیر نامدار است که با پرتاب تیر به منظور رفع اختلاف میان ایران و توران و تعیین مرز ایران جان خود را بر سر این کار نهاد و روح او با پرتاب تیر با تیر به پرواز درآمد و در راه میهن جان بر کف نهاد .   امیدوارم که این اسم برازنده شما باشه و در تمام مراحل زندگی نا...
21 آذر 1389

بازم یه اتفاق ناگوار

امروز یعنی 13 آذر با مامانیت رفته بودیم مطب دکتر برای ویزیت ، وقتی دکتر فشارم رو گرفت 16 بود بهم گفت یکم صبر کن دوباره بیا دوباره هم 16 بود صدای قلب شما رو شنید دید انقباض دارم گفت که باید برم بیمارستان و بستری بشم ، عزیز اون روز اردبیل بود خاله لیلا هم کیش بود مامانی هم که گفت پاهاش درد میکنه عمه زاهده هم یکم سرما خورده بود ، عمه زهره گفت که بیام منم گفتم نه، خاله سمیه دوست مامانی وقتی که شنید خیلی نگران شد ولی چون رها جون اونموقع کوچولو بود و شیر میخورد نمی تونست با مامانی بیاد خلاصه خودم تنهایی رفتم بیمارستان، وقتی منو دیدن جا خوردن گفتن خودت تنها اومدی گفتم آره شوکه شده بودن ، اونموقع نمی دونستم چرا ولی بعدا فهمیدم که این اتفاق خیلی خط...
13 آذر 1389

رفتن تهران

پسر گلم ، عزیز دلم ، بابا امیر اصلا دوست نداشت که پسملی مشهد به دنیا بیاد به همین خاطر روز 12 آبان ماه به همراه بابایی اومدیم تهران بابایی به خاطر اینکه مامانی و پسملی اذیت نشن پرواز فرست کلس گرفته بود اتفاقا اون روز هوا خیلی سرد شده بود و پرواز ما هم 11:20 شب بود که ساعت 12 انجام شد و ما هم ساعت 2 رسیدیم تهران خیلی نگران بودیم ولی خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت و اصلا اذیت نشدیم اون روز که ما رسیدیم فرداش یعنی 13 آبان عزیز و آقاجون همرا با خاله عزیزه و مامانی و بابا عباس رفتن کربلا و کلی هم سوغاتی برای شما آوردن روز 16 آبان بابایی برگشت مشهد خیلی روز سختی بود ، درسته مامانی قبلا خیلی تنهایی اومده بود تهران و برگشته بود و...
12 آبان 1389

هفت ماهگی عزیز دلم که خیلی با نمک شده

آرشی مامان ،شما اول هفت ماهگی واکسن زدی ، بخاطر واکسنت عزیز و خاله حمیده و عرفان جون و عاطفه جون اومدن خونه ما ، آخه شما خیلی بد واکسنی و خیلی تب میکنی و پاهات هم خیلی درد میکرد اصلا نمی تونستی تکونش بدی ، با خاله حمیده شب بهت قطره استامینوفن دادیم الهی بگردم اینقدر از مزه قطره بدت میومد که همه رو با شیری که خورده بودی برگردوندی ، خیلی اذیت شدی فدات شم عزیز دلم شما هفت ماهگی به سرعت سینه خیز میری و هر جا که فکرشو نمی کنیم هم میری ، ماشاالله خیلی شیطون شدی گلم ، دنده عقب هم خیلی حرفه ای میری ، و بدون تکیه گاه میتونی بشینی یاد گرفتی که روی شکم خوابیده هستی شیر بخوری کلمه های مم و با رو هم میگی ، وقتی شیر میخوای میگی مم خیلی ناز میگی عزیز...
9 مرداد 1389