آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

ده ماهگی آرشی و بهشت مادران

مامانی و آرشی و خاله مهرنوش و راتین جون و خاله سمیرا و ترنم جون و دو تا از دوستای خاله مهرنوش قرار داشتیم بهشت مادران ، خیلی بهمون خوش گذشت ولی خاله مهرنوش خیلی خیلی خودشو تو زحمت انداخته بود برامون سوپ و کوفته و ته چین درست کرده بود با کلی سالاد و میوه و نوشابه ، از همینجا بازم ازش تشکر میکنیم اینم چند تا عکس از قرار اون روزمون راتین جون خواب بود و تو عکسای ما نیست اینم سفره رنگین خاله مهرنوش دستش درد نکنه همه اینها رو با کلی سختی آورد بالا ...
18 شهريور 1390

ده ماهگی آرشی

آرش جون ما در ده ماهگی مسلط به نشستن شده و خیلی تند و سریع پهار دست و پا خودش رو به هر جایی که میخواد میرسونه ، چند ثانیه هم دستت رو ول میکنی و روی پات وایمیسی و بعد میخوردی زمین  عزیز ما وقتی بهت میگیم دست خودتم میگی دس دس ، پا رو هم میگی ولی در کل حرف گوش کن نیستی وقتی بهت میگیم یه کاری رو انجام بده اصلا انجام نمی دی نه اینکه بلد نباشی بعضی وقتها انجام میدی ولی بیشتر وقتها اصلا به روی خودت نمیاری که چی بهت میگیم ، کلی هم حرف میزنی که ما اصلا نمی فهمیم چی میگی قربونت برم الهی     دومین دندونت هم در تاریخ 11.6.90 ، وقتی که تاره وارد ده ماه شدی دراومد   آرشی و پارسا جون و عمو حجت چهار دست و پا رفتن...
15 شهريور 1390

ده ماهگی آرشی و خونه خاله سمیرا

خاله مژگان اومده بود تهران به اتفاق رفتیم خونه خاله سمیرا ، خاله مهرنوش و سحر جون و آویسا جون و دوستشون هم بودن و وقتی که ما رفتیم دینا جون و مریم جونم اومدن که ما ندیدیموشون خاله سمیرا هم خیلی خیلی زحمت کشیده بودن چند مدل غذا و دسر درست کرده بودن دستشون درد نکنه اینم عکسای اون روز اینم میزارم تو همین صفحه که دلتون آب بیفته پسرم یکم جذبه داشته باش از الان افتادی به پای ترنم     ...
13 شهريور 1390

نه ماهگی و اولین دندون آرشی

عزیزم شما تو نه ماهگی اولین دندونت رو در آوردی ولی خیلی به سختی ،ماجرا از این قرار بود که: ما برای نامزدی دایی سعید و زن دایی بهناز رفته بودیم تهران شب نامزدی شما حالت بد شد و خیلی کلاب به روتون بالا آوردی، و تا صبح نخوابیدی بعد بردیمت دکتر گفت اصلا مریض نیستی اومدیم خونه و با دارو و شیاف خوابوندیمت ، وقتی داشتم بر میگشتیم مشهد تو هواپیما بازم گلاب به روتون اسهال شدی و این شروع یه بیماری سخت بود 10 روز اسهال شدید همراه با تب ، شب بابایی میبردت تو حمام و باهات آب بازی میکرد ولی تا آب بهت میخورد گریه میکردی ، خیلی روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی و کلی هم وزن کم کردی، بعد از این ماجرا چند روز بعد دیدیم قاشق میخوره به دهانت صدا میده و فهمیدیم که ...
7 شهريور 1390