آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

اولین تکون نی نی

روز 29 تیر ماه بود که با خاله لیلا و خاله آرزو و بابایی رفتیم حرم ، مامانی چون نباید زیاد راه میرفت بابا امیر براش ویلچر گرفت و رفتیم زیارت امام رضا ، تو صحن نشسته بودیم داشتیم زیارت نامه میخوندیم که مامانی اولین تکون شما رو حس کرد برای من خیلی لحظه قشنگی بود برای اولین بار وجود تو رو تو دلم حس میکردم ، قبلش همش دوست داشتم برم سونو تا ببینمت ولی حالا خودم دیگه میتونستم حست کنم بهترین حسی بود که تجربه کردم از امام رضا خواستیم که یه نی نی سالم و صالح و خوشگل خدا بهمون بده و عاقبت بخیریتو بشی
29 تير 1389

سونوی NT

 12 تیر ماه رفتیم برای سونوی NT و آزمایش غربالگری این اولین باری بود که بابایی نی نی کوچولومونو از نزدیک دیدش، تو این سونو دست و پاهای کوچولوت معلوم بود وایی وقتی دکتر نشون میداد بهمون کلی ذوق کرده بودیم ولی چون مامانی یکم نگران شما بود و استرس داشت تحرک شما هم کم شده بود ، مامانی ایقدر استرس داشت که دهنش تبخال شده بود ، نگران سلامتت بودیم عزیزم که خدا رو شکر خدا به ما یه نی نی سالم داده بود ، تا دکتر اومد جنسیتت رو بهمون بگه پاهات رو جمع کردی و نگذاشتی که بدونیم نی نیمون دخمل یا پسمل سونوی تعیین جنسیت نی نی   در روز یکشنبه 27 تیر ماه  خاله لیلا اومد خونه ما ، که کمک مامانی کنه چون مامانی همچنان باید استراحت میکرد...
12 تير 1389

شش ماهگی آرشی

عزیزم شما تو شش ماهگی دیگه راحت قل میخوری و سر و صداهایی میکنی ، خونه رو میزاری رو سرت ،قبل از اینگه بابا امیر بره سرکار هم از خواب مبدار میشی، هر کاری هم که میکنم یکم بیشتر بخوابی فایده ای نداره ظاهرا شما همه چیزت به بابایی رفته اینم روی همش ، تو این ما برای دایی سعید رفتیم خاستگاری زن دایی بهناز ، مامانی شما پسر خوبی بودی و یکم بیدار بودی بعدش خوابیدی و مامانی هم راحت بود، خاله لیلا هم با اون شکم قلمبش اومده بود ، انشاالله چند وقت دیگه دخملی خاله هم دنیا میاد     اینم عکس لباسی که خاله منیر برام گرفته اینجا هم خیلی لثه هام میخواره آخه میخوام دندون در بیارم ببینید اگه دخمل میشدم هم دل همه رو میبردم ...
10 تير 1389

شش ماهگی آرشی و حمام رفتن

مامانی عاشق حمام رفتی ، وقتی میبریمت حمام دو ساعت هم حمام باشیم صدات در نمیاد ولی وقتی میخوایم سرت رو بشوریم خیلی جیغ و داد میکنی ، وقتی میخوایم ببریمت حمام اول بابایی میره و حمام رو داغ میکنه بعد مامانی می بردت داخل حمام و یا برعکس ، بعد مامانی و بابایی به کمک هم آرشی رو میشوریم و بعد میارمت برون و لباس تنت میکنم ، تا از حمام هم میایم بیرون زودی باید شیر بخوری و اینقدر هم که خسته شدی میخوابی اینم چند تا عکس از حمام کردن آرشی         ...
2 تير 1389

اولین عکس از نی نیمون

دکتر گفت دو هفته بعد دوباره برم برای سونوگرافی و تو این دو هفته استراحت مطلق مطلق ، بیچاره بابایی خیلی اذیت شد ، آخه ما تو مشهد کسی رو نداشتیم و همه مسئولیت های مامانی به دوش بابایی افتاده بود ، صبح برام صبحانه حاضر میکرد میرفت کارخونه و وقتی بر میگشت ناهار میخرید و میاورد ، دو هفته به سختی گذشت و ما رفتیم دکتر ، وقتی نوبت من شد و رفتم سونو دکتر گفت ظاهرا برای جنینتون مشکلی پیش اومد ، نمی تونست ببینتت، گفت که مثانه رو خالی کنم و دوباره برم سونو ، نمی دونی دوباره چه استرسی به من و بابایی وارد شد ، دوباره که رفتم گفت که همه چی خوبه و اولین عکس از شما رو بهمون داد ، و بازم صدای قلب نازنینت رو شنیدم که کلی برامون قوت قلب بود و همه سختی ها یادم...
19 خرداد 1389

شش ماهگی آرشی و دوستای نی نی سایتی

عزیزم خاله مژگان و کیانا جون رو برای اولین بار 18 خرداد دیدیم و دوستای خوبی برای هم شدیم ، شما دوتا هم تا یکیتون میخوابه اون یکی با سر و صداهاش بیدارش میکنه ، مخصوصا شما آقا که همش میری بالای منبر و میخوای همش حرف بزنی   عزیزم رفته بودیم تهران خاله سحر اومد خونه عزیز و همدیگه رو دیدیم، اینم یه عکس از بهار جون و آرشی ...
18 خرداد 1389

شش ماهگی آرشی و کارخونه

ما پیکنیکمون شده کارخونه ، الان هوا خوبه و بابایی هم داده یک مقدار از سیفی کاری کردن خیلی با صفا شده ، ما هم همش میریم اونجا و شما میگردی عزیزم البته فقط با کالسکه ،   بابا امیر در حال توت خوردن ...
13 خرداد 1389

پنج ماهگی آرش جون

عزیزم شما تو پنج ماهگی تازه یاد گرفتی که قل بخوری ، ماشاالله کلی هم سر و صدا میکنی ولی ما که نمی فهمیم چی میگی عزیزم ، خاله سمیه میگه شما زود به حرف میوفتی ، حالا ببینیم  و تعریف کنیم اینم چند تا عکس از پنج ماهگی شما عزیز دلم           ...
10 خرداد 1389

پنج ماهگی آرش و آمدن پارسا جون

عزیزم اواخر اردیبهشت ماه عمو حجت و خاله شادی و پارسا جون اومدن خونه ما ، خیلی بهمون خوش گذشت ، مشهد نمایشگاه گل هم بود که به اتفاق رفتیم ، شیر خوردن شما دو تا وروجک برای مامانی و خاله شادی داستانی درست کرده بود برامون ، هر نیم ساعت یکبار یا تو شیر میخواستی یا پارسا کوچولو ،عمو حجت دوست صمیمی بابا امیره، امیدوارم که شما  و پارسا جون هم دوستای خوبی برای هم باشید پارسا جون اول آذر بدنیا اومده و از شما یک ماه و 10 روز بزرگتره ، عکس آرشی و دوست جونش پارسا     پارسا جون و آرشی در نمایشگاه گل ...
21 ارديبهشت 1389