آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

سونوی NT

 12 تیر ماه رفتیم برای سونوی NT و آزمایش غربالگری این اولین باری بود که بابایی نی نی کوچولومونو از نزدیک دیدش، تو این سونو دست و پاهای کوچولوت معلوم بود وایی وقتی دکتر نشون میداد بهمون کلی ذوق کرده بودیم ولی چون مامانی یکم نگران شما بود و استرس داشت تحرک شما هم کم شده بود ، مامانی ایقدر استرس داشت که دهنش تبخال شده بود ، نگران سلامتت بودیم عزیزم که خدا رو شکر خدا به ما یه نی نی سالم داده بود ، تا دکتر اومد جنسیتت رو بهمون بگه پاهات رو جمع کردی و نگذاشتی که بدونیم نی نیمون دخمل یا پسمل سونوی تعیین جنسیت نی نی   در روز یکشنبه 27 تیر ماه  خاله لیلا اومد خونه ما ، که کمک مامانی کنه چون مامانی همچنان باید استراحت میکرد...
12 تير 1389

شش ماهگی آرشی

عزیزم شما تو شش ماهگی دیگه راحت قل میخوری و سر و صداهایی میکنی ، خونه رو میزاری رو سرت ،قبل از اینگه بابا امیر بره سرکار هم از خواب مبدار میشی، هر کاری هم که میکنم یکم بیشتر بخوابی فایده ای نداره ظاهرا شما همه چیزت به بابایی رفته اینم روی همش ، تو این ما برای دایی سعید رفتیم خاستگاری زن دایی بهناز ، مامانی شما پسر خوبی بودی و یکم بیدار بودی بعدش خوابیدی و مامانی هم راحت بود، خاله لیلا هم با اون شکم قلمبش اومده بود ، انشاالله چند وقت دیگه دخملی خاله هم دنیا میاد     اینم عکس لباسی که خاله منیر برام گرفته اینجا هم خیلی لثه هام میخواره آخه میخوام دندون در بیارم ببینید اگه دخمل میشدم هم دل همه رو میبردم ...
10 تير 1389

شش ماهگی آرشی و حمام رفتن

مامانی عاشق حمام رفتی ، وقتی میبریمت حمام دو ساعت هم حمام باشیم صدات در نمیاد ولی وقتی میخوایم سرت رو بشوریم خیلی جیغ و داد میکنی ، وقتی میخوایم ببریمت حمام اول بابایی میره و حمام رو داغ میکنه بعد مامانی می بردت داخل حمام و یا برعکس ، بعد مامانی و بابایی به کمک هم آرشی رو میشوریم و بعد میارمت برون و لباس تنت میکنم ، تا از حمام هم میایم بیرون زودی باید شیر بخوری و اینقدر هم که خسته شدی میخوابی اینم چند تا عکس از حمام کردن آرشی         ...
2 تير 1389

اولین عکس از نی نیمون

دکتر گفت دو هفته بعد دوباره برم برای سونوگرافی و تو این دو هفته استراحت مطلق مطلق ، بیچاره بابایی خیلی اذیت شد ، آخه ما تو مشهد کسی رو نداشتیم و همه مسئولیت های مامانی به دوش بابایی افتاده بود ، صبح برام صبحانه حاضر میکرد میرفت کارخونه و وقتی بر میگشت ناهار میخرید و میاورد ، دو هفته به سختی گذشت و ما رفتیم دکتر ، وقتی نوبت من شد و رفتم سونو دکتر گفت ظاهرا برای جنینتون مشکلی پیش اومد ، نمی تونست ببینتت، گفت که مثانه رو خالی کنم و دوباره برم سونو ، نمی دونی دوباره چه استرسی به من و بابایی وارد شد ، دوباره که رفتم گفت که همه چی خوبه و اولین عکس از شما رو بهمون داد ، و بازم صدای قلب نازنینت رو شنیدم که کلی برامون قوت قلب بود و همه سختی ها یادم...
19 خرداد 1389

شش ماهگی آرشی و دوستای نی نی سایتی

عزیزم خاله مژگان و کیانا جون رو برای اولین بار 18 خرداد دیدیم و دوستای خوبی برای هم شدیم ، شما دوتا هم تا یکیتون میخوابه اون یکی با سر و صداهاش بیدارش میکنه ، مخصوصا شما آقا که همش میری بالای منبر و میخوای همش حرف بزنی   عزیزم رفته بودیم تهران خاله سحر اومد خونه عزیز و همدیگه رو دیدیم، اینم یه عکس از بهار جون و آرشی ...
18 خرداد 1389

شش ماهگی آرشی و کارخونه

ما پیکنیکمون شده کارخونه ، الان هوا خوبه و بابایی هم داده یک مقدار از سیفی کاری کردن خیلی با صفا شده ، ما هم همش میریم اونجا و شما میگردی عزیزم البته فقط با کالسکه ،   بابا امیر در حال توت خوردن ...
13 خرداد 1389

پنج ماهگی آرش جون

عزیزم شما تو پنج ماهگی تازه یاد گرفتی که قل بخوری ، ماشاالله کلی هم سر و صدا میکنی ولی ما که نمی فهمیم چی میگی عزیزم ، خاله سمیه میگه شما زود به حرف میوفتی ، حالا ببینیم  و تعریف کنیم اینم چند تا عکس از پنج ماهگی شما عزیز دلم           ...
10 خرداد 1389