آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

هفده ماهگی آرشی

سفر تهران: بابایی و آرشی خونه مامانی   امیر رضا پسر دایی آرشی و آرشی ( اینجا امیر رضا 6 سالش تموم شد و براش تولد گرفته بودیم)   پارسا جون و آرشی ، خونه عمو حجت   خونه خاله سمیه رها خانم و سارا کوچولو و آرشی اینم رها خانم و آرشی   ...
6 خرداد 1391

شانزده ماهگی آرشی

ارشی عزیز ما شانزده ماهه شد و داره روز به روز بزرگتر و عاقل تر میشه ، الان وقتی بهش حرفی میزنیم میفهمه، ولی عاشق شیر خوردنی ، دیگه مامانی هلاک شده از دستت ، آرشی ما وقتی ازت میپرسم پیشی میگه : میگی مَووووووو گاوه میگه :  موووووو مرغه میگه : قُدقُدقُداااااا ببعی میگه: بَ بَ هاپو میگه: هاپ بلدی بگی آبِ ، سنگ، ماما ، بابا ، عاشق آهنگ ملودی هستی تا ملودی مزاریم بلند میشی نانای میکنی، تا میریم تو ماشین میشینیم به ضبط ماشین اشاره میکنی و میگی نانای، بابایی هم ضبط رو روشن میکنه اینم چند تا عکس از شانزده ماهگی ارشی     ...
18 ارديبهشت 1391

پانزده ماهگی آرش و عید نوروز و سفر شمال

عزیز دلم عید نوروز سال 1391 شما پانزده ماهه هستی این دومین سال نویی بود که آرشی ما کنارمون هست قربونش برم ، ما امسال عید رفتیم شمال ویلای بابا عباس نزدیکی شهر آمل همراه با خاله لیلا و خاله حمیده ، خیلی بهمون خوش گذشت شما هم اصلا ما رو اذیت نکردی و پسر گلی بودی، یه روز رفتیم محموداباد ماهی خریدیم یه روز هم رفتیم جنگلای آمل خیلی خوش گذشت فقط یکم هوا سرد بود. اینم چند تا عکس از سفر شمال   آرشی و خاله حمیده در جنگلهای آمل   عاطفه جون دختر خاله آرشی   مامان مصی و خاله لیلا   اینجا هم تو راه رفتن با آمل هستیم   ارشی در حال خوردن ساندویچ ...
3 فروردين 1391

پانزده ماهگی آرش

خوشگل مامان پانزده ماهگی دیگه شروع کردی به حرف زدن ولی خیلی نه بهت میگم ببعی میگه میگی به به ، دنبه داری نه نه ، پس چرا میگی نه نه ، هر چی هم میگیم به به به خرجت نمیره باز میگی نه نه کلاغ پر هم بلدی، میگم کلاغ میگی بر ، گنجشک بر ، آرش بر ، بقیه شعر رو من میخونم و تو هم دست میزنی بابایی دو روز ماموریت رفته بود تهران ، ما هم با خاله مژگان و کیانا و عمو محسن و خانم دوستش و آیناز دخترش و مامانی و آرشی رفتیم کلوپ پاندا ، خیلی خوش گذشت ، بعدش هم عمو محسن ما رو به پیتزا دعوت کرد و خیلی شب خوبی بود اینم چند تا عکس از اون شب     ...
12 اسفند 1390

چهارده ماهگی آرش

آرش گل ما تو چهار ده ماهگی خیلی شیطون شدی ، هر چیزی که شبیه تلفن باشه برمیرداری و راه میوفتی تو خونه و میگی ادو یعنی الو بعد به زبون خودت تند تند حرف میزنی میری جلوی آیینه همش میگی بَ بَ بعدش عصبانی میشی و تند تند میگی بَ بَ بَ بَ تا صدای سی دی بی بی انیشتینت میاد هر جا که باشی خودتو میرسونی جلوی تلوزیون اینم چند تا عکش از چهارده ماهگی شما بقیه عکسها در ادامه مطلب     این کلبه رو خاله مژگان برای تولد آرشی براش خریده       اینم اقا آرش در حال بازی با اسباب بازیشه البته خیلی هم طول نمیکشه که پنگوئنش رو میکنه تو دهنش منم باید بشینم کنارش و فقط حواسم به آقا باشه که ...
30 بهمن 1390

سیزده ماهگی آرشی و تولد

عزیزم چون تولد شما تو ماه صفر بود ، بعد از تموم شدن ماه یه تولد مفصل برات گرفتیم با تم زرافه ، خاله لیلا و مامانی خیلی خیلی زحمت کشید و کلی هم مهمون داشتیم هم فامیل هم دوستامون همه هم زحمت کشیدن و اومدن،خیلی ازشون ممنونیم، البته بجز مامانی و عمه هات که نیومدن، شما اون روز یکم بدخواب شدی و مامانی رو اذیت کردی ولی در کل خیلی خوب بود ، اینم چند تا عکس از تولد    بقیه عکسها در ادامه مطلب   ...
29 دی 1390

سیزده ماهگی آرشی

عزیزم تو سیزده ماهگی شما دیگه خوب راه افتادی و کلی هم جلوی آیینه حرف میزنی ، هر چیزی که یاد گرفتی و میری جلوی آیینه تکرار میکنی،  خاله سحر و عمو محمد و بهار جونم اومدن خونه ما و خیلی بهمون خوش گذشت یه عکس میزارم و بقیش رو تو ادامه مطلب ببینید بقیه عکسها در ادامه مطلب اینم عکسای اومدن خاله سحر و بهار جون به خونمون اینجا هم رفته بودیم کلوپ پاندا خاله مژگان و کیانا جون هم اومدن خونه ما و شما سه تایی حسابی شلوغ کاری کردین و ما رو اذیت کردین مامانی ناهار بوقلمو پخته بود و یه استخون بزرگ داشت ، این استخوان دست همتون گشت اول شما خوردی بعد بهار جون و بعد کیانا جون ( اینجا هم دست کیانا جونه)   ای...
18 دی 1390