آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

شش ماهگی آرشی

عزیزم شما تو شش ماهگی دیگه راحت قل میخوری و سر و صداهایی میکنی ، خونه رو میزاری رو سرت ،قبل از اینگه بابا امیر بره سرکار هم از خواب مبدار میشی، هر کاری هم که میکنم یکم بیشتر بخوابی فایده ای نداره ظاهرا شما همه چیزت به بابایی رفته اینم روی همش ، تو این ما برای دایی سعید رفتیم خاستگاری زن دایی بهناز ، مامانی شما پسر خوبی بودی و یکم بیدار بودی بعدش خوابیدی و مامانی هم راحت بود، خاله لیلا هم با اون شکم قلمبش اومده بود ، انشاالله چند وقت دیگه دخملی خاله هم دنیا میاد     اینم عکس لباسی که خاله منیر برام گرفته اینجا هم خیلی لثه هام میخواره آخه میخوام دندون در بیارم ببینید اگه دخمل میشدم هم دل همه رو میبردم ...
10 تير 1389

شش ماهگی آرشی و حمام رفتن

مامانی عاشق حمام رفتی ، وقتی میبریمت حمام دو ساعت هم حمام باشیم صدات در نمیاد ولی وقتی میخوایم سرت رو بشوریم خیلی جیغ و داد میکنی ، وقتی میخوایم ببریمت حمام اول بابایی میره و حمام رو داغ میکنه بعد مامانی می بردت داخل حمام و یا برعکس ، بعد مامانی و بابایی به کمک هم آرشی رو میشوریم و بعد میارمت برون و لباس تنت میکنم ، تا از حمام هم میایم بیرون زودی باید شیر بخوری و اینقدر هم که خسته شدی میخوابی اینم چند تا عکس از حمام کردن آرشی         ...
2 تير 1389

شش ماهگی آرشی و دوستای نی نی سایتی

عزیزم خاله مژگان و کیانا جون رو برای اولین بار 18 خرداد دیدیم و دوستای خوبی برای هم شدیم ، شما دوتا هم تا یکیتون میخوابه اون یکی با سر و صداهاش بیدارش میکنه ، مخصوصا شما آقا که همش میری بالای منبر و میخوای همش حرف بزنی   عزیزم رفته بودیم تهران خاله سحر اومد خونه عزیز و همدیگه رو دیدیم، اینم یه عکس از بهار جون و آرشی ...
18 خرداد 1389

شش ماهگی آرشی و کارخونه

ما پیکنیکمون شده کارخونه ، الان هوا خوبه و بابایی هم داده یک مقدار از سیفی کاری کردن خیلی با صفا شده ، ما هم همش میریم اونجا و شما میگردی عزیزم البته فقط با کالسکه ،   بابا امیر در حال توت خوردن ...
13 خرداد 1389

پنج ماهگی آرش جون

عزیزم شما تو پنج ماهگی تازه یاد گرفتی که قل بخوری ، ماشاالله کلی هم سر و صدا میکنی ولی ما که نمی فهمیم چی میگی عزیزم ، خاله سمیه میگه شما زود به حرف میوفتی ، حالا ببینیم  و تعریف کنیم اینم چند تا عکس از پنج ماهگی شما عزیز دلم           ...
10 خرداد 1389

پنج ماهگی آرش و آمدن پارسا جون

عزیزم اواخر اردیبهشت ماه عمو حجت و خاله شادی و پارسا جون اومدن خونه ما ، خیلی بهمون خوش گذشت ، مشهد نمایشگاه گل هم بود که به اتفاق رفتیم ، شیر خوردن شما دو تا وروجک برای مامانی و خاله شادی داستانی درست کرده بود برامون ، هر نیم ساعت یکبار یا تو شیر میخواستی یا پارسا کوچولو ،عمو حجت دوست صمیمی بابا امیره، امیدوارم که شما  و پارسا جون هم دوستای خوبی برای هم باشید پارسا جون اول آذر بدنیا اومده و از شما یک ماه و 10 روز بزرگتره ، عکس آرشی و دوست جونش پارسا     پارسا جون و آرشی در نمایشگاه گل ...
21 ارديبهشت 1389

چهار ماهگی آرشی

عزیزم فدات بشم ماشاالله خیلی با نمک شدی ، دیگه برامون قه قهه میزنی ، لبخند میزنی ، میخوای باهامون حرف بزنی ولی نمی تونی ، زبونت رو میاری بیرون و آب دهنت رو پوف میکنی ، فدای قد و بالات بشم ، ماشاالله وزن گیریت هم خیلی خوبه ، شیر مامانی بهت ساخته الان چند تا عکس از پسملی میزارم اینم آرشی و دوستانش آرش متعجب نمی دونم بچم چی دیده اینقدر تعجب کرده،   الهی دورت بگردم با اون خنده نازت   آرش پاندای کنگ فوکار     عزیزم ما از بعد از عید تقریبا هر روز با بابایی میرفتیم پیاده روی ، موقع برگشتن خونه هم همیشه شما خواب بودی ، ما پیاده میرفتیم تا سر وکیل آباد آب میوه میخوردیم و برمیگشتیم خونه...
2 ارديبهشت 1389