آرشآرش، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

روزشمار زندگی آرش جون

بیست و سه ماهگی آرشی

مامانی سه روز مونده بود که وارد بیست و سه ماهگی بشی مامانی و آرشی رفتیم تهران خونه عزیز تا آرشی رو از شیر بگیریم شیری که بیست و سه ماه خوردی و آرشی و مامانی رو به شدت بهم وابسته کرده بود ، اینقدر برای خودم سخت بود که نگو ، ولی بالاخره باید این کارو میکردیم از دو هفته قبلش رفته بودیم تو کار از شیر گرفتن و تو روز بهت کمتر شیر میدادم تا اینکه شیر روزت تقریبا قطع شده بود و بعدش که اومدیم تهران عزیز صبرزرد گرفته بود و منم زدم و منتظر شدیم که آقا شیر بخواد وقتی اومد سمتش و گفتی تلخه  نخوردی و رفتی تا شب خیلی مشکلی نداشتیم ولی شب به هیچ وجه آروم نمی گرفتی و نمی خوابیدی خیلی گریه کردی ، کلی سی دی برات گذاشتیم تا ساعت دو و نیم خوابیدی ، ولی...
15 آبان 1391

بیست و دو ماهگی آرش جون

عزیز مامان این ماه تولد بابا امیر بود ما هم براش یه تفنگ خریدیم ، خیلی سورپرایز شد بابایی. حرف زدنت هم خیلی بهتر شده، شعر خوندن رو خیلی دوست داری این ماه شروع کردم به کم کردن شیرت ، روزها سعی میکنم حواست رو پرت کنم و شیر بهت کمتر بدم تنها چیزی هم که حواست رو پرت میکنه پاپ کورن  وکاکائو هستش، یا اینکه می بریمت بیرون یه دور صبح میریم بیرون یه دور عصر با بابایی، امیدوارم که این پروسه از شیر گرفتن خیلی اذیتمون نکنه   هشتمین سالگرد ازدواج ما هم مهر ماه بود و طبق معمول هر سال رفتیم آتلیه و چند تا عکس گرفتیم ، با وجود شما عزیزم عکسهای ما رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفته، خیلی دوست داریم اینم چند تا عکس از آرشی ...
25 مهر 1391

بیست و یک ماهگی آرش جون

فدات بشم عزیزم تو این ماه رفتیم تهران عروسی دایی سعید و زن دایی بهناز، حسابی شیطونی میکردی، با کلی سختی میتونستم یه آرایشگاه برم یا کاری بکنم کلا با شما همه این کارها برام سخت بود ، میخواستم فروشگاه برم نمی شد، ولی خیلی ناز شده بودی عزیزم با اون بلوز سفید و پاپیون مشکی حسابی خوشگل شده بود اینم چند تا عکس از عروسی     ...
16 شهريور 1391

بیست و یک ماهگی آرش جون

آرشی تو باغچه خونه بابا عباس اینجا عمه زاهده داشت از پنجره اتاقش با آبپاش آب میپاشید سمت شما، تو هم تا آب ریخت تو صورتت گفتی بارون میاد، همه مون خندمون گرفته بود     اینم آرشی و پاسا جون خونه عمو حجت ...
14 شهريور 1391

نوزده ماهگی آرشی

چند تا عکس هم از نوزده ماهگی آرشی میزارم   عزیزم یاد گرفتی وقتی بهت میگیم ما رو بخندون صورتت رو این شکلی میکنی که بخندیم استخرت رو گذاشتم تو بالکن و توش آب پر کردم و بازی کردی کلی ذوق کردی و آب بازی کردی مثل همیشه محو تماشای تلوزیون هستی خیلی دوست داری کلنکس رو بریزی بیرون تازه بعضی وقتها هم ریز ریزشون میکنی اینم یه خرابکاری دیگه قاشق و چنگال ها رو ریختی بیرون از کشو ...
1 شهريور 1391

نوزده ماهگی آرشی

عزیز مامان از وقتی که شروع کردی به حرف زدن خیلی شیرین تر از قبل شدی، وقتی کلمه جدید میگی من و بابایی از ذوقمون همش میخواهیم تکرار کنی تو شیطون هم میدونی وقتی جلوی یکی میگیم بگو اصلا حرف نمی زنی ، ما رو ضایع میکنی عزیزم یاد گرفتی بهت میگیم آرش شیطون و خودت میگی بلا بابایی میگه آرش من تو میگی خوجله میگیم آرش تو میگی قاسم آبادی برات شعر میخونم ، میگم سلام سلام کی ماه کی ستاره، میگی من من ، کی تو دستاش گل دوستی داره، میگی من من ، سلام به هر کی دستشو، با ذوق میگی بالا بعد دستات رو میاری بالا و میخندی شعر آقا پلیسه رو هم یاد گرفتی، شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره ما خواب خوش میبینیم اون دنباله شکاره ،... ما ...
15 مرداد 1391